معنی شهرت یافته

حل جدول

شهرت یافته

مشتهر


شهرت

نام‌آوری

داله

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

شهرت یافته

سرو خنیده یکی شادمانی بدو در جهان خنیده میان کهان و مهان (فردوسی)

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

شهرت

شهرت. [ش ُ رَ] (از ع، اِمص، اِ) آوازه. صیت. اشتهار. نامبرداری. بلندآوازگی. معروفیت. نام آوری. (یادداشت مؤلف). اشتهار. (از ناظم الاطباء): شهرت آفت است و همه آن خواهند و خمول راحت است و همه از آن گریزند. (کیمیای سعادت). رجوع به شهره شود.
- شهرت افکندن، آوازه دردادن. معروف کردن.
- شهرت بی اصل، معروفیت بی اساس.
- شهرت پرست، شهرت پرستنده. آنکه خواهان شهرت و معروفیت است.
- شهرت پرستی،آوازه پرستی.
- شهرت پیدا کردن، مشهور شدن. معروفیت یافتن.
- شهرت جو؛ جوینده ٔ شهرت.
- شهرت جویی، شهرت طلبی. جستن معروفیت. در پی ناموری وآوازه شدن بودن.
- شهرت دادن، اشاعه دادن. انتشار دادن. شایع کردن.
- شهرت داشتن، داشتن معروفیت. نامبردار بودن. ناموری. معروف بودن: در صناعت علم طب شهرتی داشت. (کلیله و دمنه).
- شهرت طلب، آوازه جو. شهرت جو.
- شهرت طلبی، شهرت جویی.
- شهرت کردن، شایع شدن و مشهور گردیدن. (ناظم الاطباء).
- || نیکنام گشتن و یا بدنام و رسوا شدن. (ناظم الاطباء).
- شهرت گزین، که آوازه شدن گزیند. تلاش کننده ٔ نیکنامی. (ناظم الاطباء).
- شهرت یافتن، نیکنام شدن. (ناظم الاطباء).
|| افتخار. نازش: مگر شهرت است که... (در تداول عامه). (یادداشت مؤلف).
- امثال:
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.
؟
|| خبر فاحش و شایع. || هر چیزی از خوبی و یا بدی که همه کس آنرا دانسته باشد. نیکنامی یا بدنامی. (ناظم الاطباء). || آشکارا شدن. آشکار کردن، و با لفظ شدن و کردن مستعمل است. (آنندراج).


یافته

یافته. [ت َ] (اِخ) کوهی است در غرب ایران نزدیک خرم آباد میان قلیان کوه و اشتران کوه. (جغرافیای غرب ایران ص 29).

یافته. [ت َ / ت ِ] (ن مف) پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده: فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه).
- رغبت یافته ٔ کبار، کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء).
|| شناخته. شناخته شده. || (اِ) ورود و حصول و کسب و تحصیل. || رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری):
دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه
داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته.
سلمان (از آنندراج).
آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانه ٔ متوکل فرستاد [عبیداﷲبن یحیی بن خاقان] و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص 337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخه ٔ دستور که میرسد به قضاه بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص 236).و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافته ٔ قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص 313). به خدمت و رشوت به امراءمذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص 314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص 314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقره ٔ ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص 315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانه ٔ خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص 316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص 338). || سند معافی از باج و خراج. || پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء). || (ن مف) یابیده. پیدا و حاصل کرده.
- باریافته، اذن دخول دردربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء).
- خردیافته، عاقل. دانا. خردمند. هوشیار:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خردیافته مرد هنگ.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 69).
خردیافته موبد نیکبخت
بفرزند زد داستان درخت.
فردوسی.
خردیافته مرد نیکی شناس
به تنگی ز یزدان بیابد سپاس.
فردوسی.
خردیافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندرگذشت.
فردوسی.
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست.
فردوسی.
گذشتند بر آب هشتاد مرد
خردیافته مردم سالخورد.
فردوسی.
دو دیباست یک بر دگر بافته
برآورده پیش خردیافته.
فردوسی.
ز نخجیرگه سوی بغداد رفت
خردیافته با دلی شاد رفت.
فردوسی.
فرستاده ٔ قیصر آمد به در
خردیافته موبد پرهنر.
فردوسی.
برفت این خردیافته ده سوار
دهان پر سخن تا در شهریار.
فردوسی.
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته یار آموزگار.
فردوسی.
بیامد خردیافته سوی گنج
به گنجور بسیار بنمود رنج.
فردوسی.
که نشناسد این چشم تو نیک و بد
گزاف از خردیافته کی سزد؟
فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیر سر زردهشت.
فردوسی.
و رجوع به «خردیافته » ذیل خرد شود.
- ستم یافته، ستم دیده. مظلوم:
توانایی و دانش و داد ازوست
به هر جا ستم یافته شاد ازوست.
فردوسی.
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته.
فردوسی.
- سخن یافته، سخندان:
مرد سخن یافته را در سخن
حملت وهم حمیت و هم قوت است.
ناصرخسرو.
- ظفریافته، پیروز. پیروزمند:
خرامنده کبک ظفریافته
پرید از بر کبک برتافته.
نظامی.
- نایافته، به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده:
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.
فردوسی.
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر.
فردوسی.
ای شده سوی شه و نایافته
بر طلب دنیی و اقبال بار.
ناصرخسرو.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
میرحسینی سادات هروی.
- نمک یافته، نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد:
نمک یافته ماهیی خشک بود.
نظامی.
- هنریافته، هنرمند. هنری:
بماناد تا روز ماند جوان
هنریافته جان نوشین روان.
فردوسی.
هنریافته مرد جنگی بجنگ
نجوید گه رزم جستن درنگ.
فردوسی.

فرهنگ معین

شهرت

(مص ل.) آشکار شدن، معروف گردیدن، (اِمص.) معروفیت. [خوانش: (شُ رَ) [ع. شهره]]

فرهنگ عمید

شهرت

مشهور شدن به بدی و رسوایی یا به نیکی و نیک‌نامی،
(اسم) [عامیانه] نام خانوادگی،
[قدیمی] فاش گشتن امری، آشکار شدن، ظاهر شدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

شهرت

آوازه، اشتهار، تخلص، شایعه، صیت، عنوان، محبوبیت، معروفیت، نام، ناموری،
(متضاد) بی‌نشانی، خمول، گمنامی

فارسی به عربی

شهرت

احترام، تخمین، خاصیه، رائحه، شجره العنب، شمعه، شهره، صیه، مشهور

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

شهرت

Geruch [noun]

معادل ابجد

شهرت یافته

1401

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری